15 فروردین-برگشت به خونمون
سلام عشقم الان ساعت 7:30 عصره و ما حدود ساعت 6 رسیدیم تهران... بعد از 17 روز،دل کندن سخت بود اما چه میشه کرددددددد...تو که از پانته آ جدا نمیشدی.میگفتی نَ ییم بی یوون(نریم بیرون). دیشب اول من و تو و مامی و مهسا جون رفتیم خونه عمه شمسی هم بازدید عیدشون و هم اینکه از مکه برگشته بودند.. عروسشونم خونشون بود (خانوم عمو محمد) ما که برای عقدشون نرفته بودیم و عروس خانوم را ندیده بودیم چشممون به جمالشون روشن شد... حالا تو این گیر و دار تو یکسره میگفتی عمه شمسی دوست ندارم...به عروس خانومم میگفتی خاله...بعد گفتی خاله دوست ندارم..کلی خجالت کشیدم و حواستو پرت کردم تا دیگه ادامه ندی. عمه گفت چرا رادین کوچولو مونده ...